complex world
P🟣🟣
سپیده آرام میروید روی شانهی شب.
نه چون فاتحی مغرور، بلکه چون کودکی خسته که در آغوشِ مادر میلغزد.
تاریکی هنوز هست، اما دیگر وحشت ندارد؛
چون میداند در دلِ خویش، دانهای از روشنایی را پنهان کرده بود.
باد برمیخیزد، نرم و بینام.
پنجرهای در جایی باز میشود و هوای تازهای به اتاقی فراموششده راه مییابد.
در همان لحظه، سکوت میشکند،
اما نه با صدا — با فهم.
با این درک ساده و عمیق که هیچ چیز، هرگز بهتمامی نمیمیرد.
نور از شکافها میگذرد، از ترکِ دیوار، از چینِ پرده، از چشمِ بسته.
و جهان، آهسته، از نو یاد میگیرد که نفس بکشد.
کسی در گوشهای از زمین میخندد بیدلیل،
کسی اشک میریزد بیدلیل،
و شاید همین بیدلیلی، خودِ معناست.
آدمی، این فرزندِ تضاد و تردید،
همیشه در میانه میماند:
میخواهد بماند، اما میلِ رفتن در رگهایش جاری است؛
میخواهد بداند، اما هر دانشی، او را به نادانی نزدیکتر میکند.
و با این همه، هنوز مینویسد، هنوز میسازد، هنوز میداند که نمیداند —
و شاید همین ندانستن، عمیقترین شکل دانایی باشد.
خورشید حالا بالا آمده.
جهان از خواب برخاسته، اما هنوز خسته است.
من اما نشستهام در میانهٔ روشنایی و سایه،
و حس میکنم که هر نور، سایهای دارد که دوستش دارد.
و هر سایه، نوری که در انتظارش میماند.
شاید تمام ماجرا همین باشد:
که بودن، گفتوگوی بیپایانِ نور و سایه است.
و من، واژهای هستم میان این دو —
نه روشن، نه تاریک،
فقط در مسیرِ گفتوگو.
سپیده آرام میروید روی شانهی شب.
نه چون فاتحی مغرور، بلکه چون کودکی خسته که در آغوشِ مادر میلغزد.
تاریکی هنوز هست، اما دیگر وحشت ندارد؛
چون میداند در دلِ خویش، دانهای از روشنایی را پنهان کرده بود.
باد برمیخیزد، نرم و بینام.
پنجرهای در جایی باز میشود و هوای تازهای به اتاقی فراموششده راه مییابد.
در همان لحظه، سکوت میشکند،
اما نه با صدا — با فهم.
با این درک ساده و عمیق که هیچ چیز، هرگز بهتمامی نمیمیرد.
نور از شکافها میگذرد، از ترکِ دیوار، از چینِ پرده، از چشمِ بسته.
و جهان، آهسته، از نو یاد میگیرد که نفس بکشد.
کسی در گوشهای از زمین میخندد بیدلیل،
کسی اشک میریزد بیدلیل،
و شاید همین بیدلیلی، خودِ معناست.
آدمی، این فرزندِ تضاد و تردید،
همیشه در میانه میماند:
میخواهد بماند، اما میلِ رفتن در رگهایش جاری است؛
میخواهد بداند، اما هر دانشی، او را به نادانی نزدیکتر میکند.
و با این همه، هنوز مینویسد، هنوز میسازد، هنوز میداند که نمیداند —
و شاید همین ندانستن، عمیقترین شکل دانایی باشد.
خورشید حالا بالا آمده.
جهان از خواب برخاسته، اما هنوز خسته است.
من اما نشستهام در میانهٔ روشنایی و سایه،
و حس میکنم که هر نور، سایهای دارد که دوستش دارد.
و هر سایه، نوری که در انتظارش میماند.
شاید تمام ماجرا همین باشد:
که بودن، گفتوگوی بیپایانِ نور و سایه است.
و من، واژهای هستم میان این دو —
نه روشن، نه تاریک،
فقط در مسیرِ گفتوگو.
- ۵.۴k
- ۲۱ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط